دنیای من و آدم کوچولوها – هواخوری با خانوادهٔ کره‌اسب‌ها

رژیا پرهام – تورنتو

روز پنجشنبه محور بازی کره‌اسب‌ها بودند. ساعت بیرون رفتن که شد از بچه‌ها خواهش کردم تا ده دقیقه دیگر بازی‌شان را تمام کنند، اتاق بازی را مرتب کنند و برای رفتن به پارک آماده بشوند. همان موقع دخترک جلو آمد و با لحنی مهربان گفت:

Razhia, can my two ponies join us and come to the playground, please?‎

(رژیا، ممکنه لطفاً دو کره‌اسب من برای رفتن به زمین بازی به ما ملحق بشن؟)

کمی فکر کردم و با خودم گفتم این درخواست خلاف قانون مهدکودک است و کافی‌ است یکی از بچه‌ها اسباب‌بازی بیاورد و دیگر کی توان مخالفت با بقیه را دارد؟ بعد هم گم کردن اسباب‌بازی‌ها بساطی می‌شود و… خواستم بگویم نه! که دیدم دخترک دو کره‌اسبش را بغل کرده و با لبخند به من زل زده است. مهربانانه به خودم توضیح دادم که مگر غیر از این است که مهدکودک و اسباب‌بازی‌های‌شان برای لذت بردن و آموزش بچه‌هاست؟ مگر غیر از این است که گم کردن هم بخشی از اتفاقات زندگی است که می‌شود از آن درس گرفت؟ و اگر اسباب‌بازی‌ای گم بشود، تجربه‌ای می‌شود و بچه‌ها یاد می‌گیرند که باید برای محافظت از وسایل دقت و توجه کنند؟ خودِ عاقلم گفت پس قانون مهدکودک چه؟ خودِ مهربان انعطاف‌پذیرم معتقد بود که قانون در این سن فقط امنیت، سلامت و شاد بودن بچه‌هاست. نگاهی به دخترک کردم و گفتم: «با مسئولیت خودت می‌تونی کره‌اسب‌ها رو به زمین بازی بیاری.» با خوشحالی من را توی آغوشش گرفت و رفت.

دوستش، دخترکی که مدیر است و در سن نزدیک به پنج سالگی توانایی این را دارد که به‌راحتی مدیر من باشد، همان که جدی، خوشگل و خیلی باهوش است، همان که دفعهٔ قبل خواسته بود حتی توی بازی هم در تیم مقابلِ برادرش دشمن او نباشد و بالطبع کلی خوشحال شده بودم و نطق کرده بودم که آفرین که خانواده این‌قدر برایت مهم است، اعضای خانواده همیشه باید همراه باشند و هوای همدیگر را داشته باشند و… شنوندهٔ بحث ما بود و بعد از اتمام صحبتم با عشوه من را صدا زد، اشاره‌ای به کره‌اسب‌های ردیف‌شده کرد و گفت:

Razhia, all of these guys are family members, and you know being together is so important for family, are you Ok if they join us as well?‎

(رژیا، همه این‌ها اعضای یک خانواده‌اند و می‌دونی که با هم بودن چقدر برای خانواده مهمه. موافقی که همهٔ این‌ها برای پارک اومدن به ما ملحق بشن؟)

خودِ عاقلم پوزخندی زد و توی فکرم گفت تا تو باشی دیگه بیش‌ازحد ابراز احساسات نکنی، خودِ مهربانم نظر دیگری داشت که مگه قرار نیست فسقلی‌ها یاد بگیرند برای جلب موافقت و همراه کردن دیگران با خودشان در مسیری درست، از توان هوشی‌شان بهره ببرند؟ مگر نه اینکه اگر «نه» را به‌ندرت به‌کار ببری، در موقع لزوم بچه‌ها «نه» گفتنت را جدی می‌گیرند؟ این هم فرصت! 
لبخندی زدم و گفتم: «بله، حتماً می‌تونن با ما همراه بشن و چه روز خوبی بشه امروز… »

بعد هم منِ منطقی، فسقلی‌های راضی و خانوادهٔ کره‌اسب‌ها دسته‌جمعی و خوشحال و خندان راهی پارک شدیم!

ارسال دیدگاه